پسره با سردرد از خواب بیدار شده بود ، از صبح حوصله کار کردن نداشت دل به کار نمی داد ؛ نمی تونست. از کار از زندگی از اون حجم بیچارگی خسته بود. زندگی بهش سخت گرفته بود و اونم آدمی نبود که دل بده به ول انگاری. فشار ِ فشار رو نمی تونست تحمل کنه. اون روزتا ساعت یازده و ده دقیقه که اون دختر بچه لاغر مردنی با عینکای ته استکانی و موهای خرگوشی و لباسای رنگ و رو رفته و پولای تیکه پاره و مچاله تو مشتش وارد اون سوپر مارکت شد به کندی می گذشت. دخترک وارد مغازه شد و با آستینش دماغش رو پاک کرد و به فروشنده گفت بستنی فولاده ای داری ؟ فروشنده هه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت چی ؟ دخترک یکم فکر کرد و گفت بستنی فولادی! بستنی فولادی داری ؟ فروشنده جلوی خنده ش رو گرفت گفت بستنی فالوده ای منظورته ؟ دختره گفت آره آره فالوده ای پولاشو ریخت رو میز و گفت سه تا. خوشحال بود، داشت میخندید که یهو فروشنده هه گفت این دوتا میشه. یهو خنده ش گم شد سرشو انداخت پایین و آروم با خودش گفت پس زینب چی ؟ پسره یه چشمک به فروشنده هه زد ، اونم سریع گرفت و گفت شوخی کردم برو سه تا بردار. دختره فوری بستنی شو برداشت و از ترس اینکه مبادا فروشنده هه نظرش عوض شه بدو و بدون خدافظی بیرون رفت. پسره پول بستنی رو حساب کردو از مغازه بیرون رفت. دیگه اون ساعت های کسالت بار گورشونو از روزش گم کرده بودن هم حوصله کار کردن داشت هم حوصله جنگیدن با ناملایمات و گرفتاری هاش..