093802

بارون به شدت تن کوچه رو تازیانه میزد. شب از نیمه گذشته بود و یارو با صورت خونی دستشو به در زد وارد اتاق شش در هشت گرم و پرنوری شد اونجا رو پاتوق میگفتن یه سری از جوونای محله شبا تا دیروقت جمع می شدن و قلیون میکشیدن و حرف میزدن یارو که وارد شد چند ثانیه گذشت تا سکوت برقرار بشه وقتی همه جا ساکت شد خودشو کشان کشان به نزدیک ترین تخت رسونده بود و یه جورایی روی تخت که با یه تیکه موکت طرح فرش دار پوشونده شده بود ولو شد. گفت : "ممد داداش یه دوسیب نعنا." همه ساکت بودن با خودشون فکر میکردن که این پسر حال عادی نداره با این وضع اومده قلیون بکشه یکی از اون طرف کافه گفت : "مِراد کی کرده پولتو نداده." سه چهار نفری که دور و برش بودن زدن زیر خنده هااار هااار میخندیدن مهراد هیچی نگفت. چند تا پک به قلیون زد، دیگه هیچکس بهش توجه نمی کرد ناگهان روی زمین افتاد شروع کرد به خون بالا آوردن همه دورش جمع شدند یکی نشست دستشاشو گرفت و گفت: "مِراد مِراد چت شده؟ پاشو پسر" یکی دیگه گفت: "زنگ بزنید اورژانس این داره میمیره" مهراد خوب میدونست زنده نمی مونه فقط زیرلب میگفت : "سینه هاش! اون سینه هاش..."

089013

پسره با سردرد از خواب بیدار شده بود ، از صبح حوصله کار کردن نداشت دل به کار نمی داد ؛ نمی تونست. از کار از زندگی از اون حجم بیچارگی خسته بود. زندگی بهش سخت گرفته بود و اونم آدمی نبود که دل بده به ول انگاری. فشار ِ فشار رو نمی تونست تحمل کنه. اون روزتا ساعت یازده و ده دقیقه که اون دختر بچه لاغر مردنی با عینکای ته استکانی و موهای خرگوشی و لباسای رنگ و رو رفته و پولای تیکه پاره و مچاله تو مشتش وارد اون سوپر مارکت شد به کندی می گذشت. دخترک وارد مغازه شد و با آستینش دماغش رو پاک کرد و به فروشنده گفت بستنی فولاده ای داری ؟ فروشنده هه با چشمای از حدقه  بیرون زده گفت چی ؟ دخترک یکم فکر کرد و گفت بستنی فولادی! بستنی فولادی داری ؟ فروشنده جلوی خنده ش رو گرفت گفت بستنی فالوده ای منظورته ؟ دختره گفت آره آره فالوده ای پولاشو ریخت رو میز و گفت سه تا. خوشحال بود، داشت میخندید که یهو فروشنده هه گفت این دوتا میشه. یهو خنده ش گم شد سرشو انداخت پایین و آروم با خودش گفت پس زینب چی ؟  پسره یه چشمک به فروشنده هه زد ، اونم سریع گرفت و گفت شوخی کردم برو سه تا بردار. دختره فوری بستنی شو برداشت و از ترس اینکه مبادا فروشنده هه نظرش عوض شه بدو و بدون خدافظی بیرون رفت. پسره پول بستنی رو حساب کردو از مغازه بیرون رفت. دیگه اون ساعت های کسالت بار گورشونو از روزش گم کرده بودن هم حوصله کار کردن داشت هم حوصله جنگیدن با ناملایمات و گرفتاری هاش..